loading...
پورتال جامع لبخند،مد،سرگرمی،خبر،عکس،دانلود،زناشویی
admin بازدید : 938 نظرات (0)

حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار تشکّر کرد، و با گام‌های بلند، سوت‌زنان، مابین مردمی که در آمد و شد بودند، ناپدید گردید.
حاجی، عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاه کرد و سلّانه‌سلّانه به راه افتاد. هر قدمی که برمی‌داشت، کفش‌های نوِ او غِزغز صدا می‌کرد. در میان راه، بیش‌ترِ دکّان‌دارها به او سلام و تعارف می‌کردند و می‌گفتند: «حاجی! سلام. حاجی! احوالت چه طور است؟! حاجی! خدمت نمی‌رسیم … .»

درباره ما

برای ارتباط با مدیریت

پیامک : 5000262038

ایدی تلگرام : h_gh2000
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    انجمن سایت فعال شود؟
    چه مطالبی بیشتر تو سایت قرار بگیره؟
    سایت بیشتر رو چ موضوعی کار کنه؟(موضوع سایتو تعیین کنین-ایده خود رابه ما بگویید در قست
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1033
  • کل نظرات : 210
  • افراد آنلاین : 15
  • تعداد اعضا : 2445
  • آی پی امروز : 61
  • آی پی دیروز : 281
  • بازدید امروز : 75
  • باردید دیروز : 1,479
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 3,873
  • بازدید ماه : 1,554
  • بازدید سال : 175,546
  • بازدید کلی : 5,621,857
  • کدهای اختصاصی